بهاربهار، تا این لحظه: 8 سال و 6 ماه و 10 روز سن داره

بهار دختر کوچولوی خشگل من

دختر دوستدار باباش-95/10/19

مامانش امروز تعريف مي کرد که بعد از ظهر که با دخترش با هم خوابيده بودند، بهار شيطون زودتر از مامانش بيدار ميشه و مياد روي سينه مامانش و شروع مي کنه سينه مامانش رو بوس کردن مامان بهار اول فکر کرده بود که شايد دختر شيطون ما گشنه ش شده و ممه ميخواد ولي بعد که بهار خانوم شروع مي کنه آبا آبا گفتن و صدا کردن باباش تازه متوجه ميشه که دختر ما بخاطر عکس روي لباس مامانش که يه عکس دوتايي از عقدمون هست اومده بوده روي سينه مامانش و بعد از چند بار صدا کردن من، شروع کرده به بوس کردن عکس .... فداي دختر مهربونم بشم که اينقدر باباش رو دوست داره ...
20 دی 1395

دختر بلا و شکموي من-16 دي 95

امشب سه نفري رفته بوديم پاساژ الماس براي اينکه بگرديم و حدود 2 ساعتي اونجا بوديم و دختر من هم حسابي خسته و گشنه ش شده بود...اونجا کلي بچه بود که بادکنک هاي شکل دار دستشون بود و با ديدن هرکدوم بهار هي ميخواست بره دنبالشون و من هم اعصابم خرد شده بود که چرا جايي که از اين بادکنک ها هست رو پيدا نمي کنم براش بخرم موقع رفتن از پاساژ، دم قنادي که اول پاساژ هست وايستاديم تا پشمک بخريم، صاحب قنادي توي يک ظرف چند تا تيکه شيريني براي تست گذاشته بود که فقط يکيش مونده بود و من هم اون رو برداشتم و بردم سمت دهن مامان بهار که تست کنه که يهو بهار خانم که توي بغل مامانش بود سريع دهنش رو باز کرد و آورد سمت شيريني و توي يک ثانيه شيريني رو خورد ....بيچاره ب...
19 دی 1395

دختر مهربون من-11 دي 95

امشب بهار تازه از خواب بيدار شده بود و من برده بودمش توي هال و موقعي که داشت با عروسکش بازي مي کرد من پشت سرش هي جملات خوب و مثبتي مثل :بهار عشق باباشه، بهار باهوش باباشه، بهار خشگل باباشه رو ميگفتم بعد از چند دقيقه يهو برگشت و لپ و لب منو سه تا بوس محکم کرد و دوباره مشغول بازي با عروسکش شد...خيلي غافلگير شدم و اصلا انتظار نداشتم دخترم معني اين کلمات رو بدونه و براي قدرشناسي برگرده و منو بوس کنه اينقدر بوسه هاي اين دختر شيرين و خواستنيه که نگووووووو ...
19 دی 1395

راه افتادن بهار خانوم

6 دي سال 95 امشب حدود ساعت 11 شب بود که نشسته بوديم و داشتيم ميوه مي خورديم....بعد از خوردن ميوه، بهار طبق معمول دو سه شب اخير که بلند ميشه و مي ايستاد، بلند شد ولي اين بار دو سه قدم خودش راه رفت و بالاخره در يک سال و دو ماه و سه روزگي دختر خوشمزه ما راه افتاد. هم ما و هم خودش کلي ذوق کرده بوديم و مرتب هي بلند مي شد و يه کم راه ميرفت و ميفتاد زمين و دوباره و اين کار رو تا آخر شب هي تکرار کرد... ...
19 دی 1395
1